پوپوليسم؛ اصول گرايي آمريكايي، دولت محفلي!
پوپوليسم؛ اصول گرايي آمريكايي، دولت محفلي!
پوپوليسم؛ اصول گرايي آمريكايي، دولت محفلي!
مردم انگيزي(populism) با تكوين حزب پوپوليست امريكا در سال 1892 ميلادي وارد ادبيات سياسي شد... مردم انگيزي انقلابي،تصور عدالت تفويضي ناشي از انتخابات سياسي را جايگزين عدالت توزيعي ناشي از ديوان سالاري مي سازد كه به قدرت يابي شخصيتي از دل اشخاص با اين مسلك، به تشكيل دولتي محفلي منجر مي شود و سازمان سياسي فاشيستي، با تكيه بر اختيارات فراقانوني به وجود مي آيد.
بر اين اساس، پوپوليسم با همه تنوع آن در تاريخ اجتماعي معاصر، بر موج احساسات تودهاي سوار شده و بدينگونه مشروعيت سياسي خاصي را براي خود پي ميريزد.
مطلب حاضر با نگاهي به جامعهشناسي پوپوليسم و ابعاد اجتماعي آن نگاشته شده است.
مردم انگيزي (Populism) ،بسياري از پديده هاي متنوع سياسي را پوشش ميدهد . چنين مفهومي مي تواند به لحاظ اجتماعي ، وجه ذهني و بيناذهني و عيني داشته يا حائز ابعاد خرد و ميانه و كلان باشد ؛ چنانكه به لحاظ اول حاكي از نوعي ايدئولوژي و مناسبات گروهي و جنبشي اجتماعي است و از جهت دوم بر كنش هاي فردي و تعاملات سازماني و پويش هاي ساختي معيني دلالت مي نمايد.
در همه اين موارد اما مردم انگيزي به نحو مشابه بر مدعيات سياسي متمايزي حكم مي كند كه فضيلت و مشروعيت سياسي را ناشي از مردم انگاشته ؛ نخبگان حاكم را فاسد ارزيابي نموده و بهترين راه تحقق اهداف سياسي را در فراسوي نهادهاي واسطه سياسي ، متضمن حضور و استمرار رابطه اي مستقيم ميان حكومت ها و مردم مي داند.
براي درك مردم انگيزي لازم است نسبت آن را با مليگرايي (Nationalism) دريابيم. ايدئولوژي مليگرايي كه بر اين مبنا از وابستگي اشخاص به كشوري معين بر پايه خصائص مشتركي چون زبان و دين و نژاد و قوميت سخن مي گويد ، مشروعيت سياسي دولت را منوط به حاكميت ملي مي داند و چونان مسلك سياسي برآمده از خواست وحدت ملي كشورهاي توسعه يافته يا جنبش هاي ملي مستعمراتي جهان معاصر ، گاه در پرتو علائق جهان وطني رنگ مي بازد و زماني در برابر مقتضاي جهاني شدن بين المللي ، تقويت شده و موضع مي گيرد.
از منظر نخست ، رشد تجارت به حذف اختلافات ملي جوامع مي انجامد و بلكه ستيزه ها از كانال ايدئولوژي هاي طبقاتي و نه ملي گرايانه تبلور مي يابند ؛ ولي از نگره دوم ، طبقه فرودست خود را پايبند آرمان سوسياليسمي بين المللي مييابد كه تحقق مقدرش به درگيري نياز نداشته و حتي تعارض ملل مخالف را براي حذف خودشان تأييد مي كند و از اين راه صرفاً به جنبشي در راستاي استيفاي حاكميت ملي يا نفي امپرياليسم در جهان سوم از حيث مقابله با جهاني شدن تقليل مي يابد.
مليگرايي مي تواند از صدور ميراث رمانتيك وحدتگرايي ملل اروپائي به جهان سوم پرده بردارد يا واكنشي ضد استعماري را در جوامعي نشان دهد كه سازمان اجتماعي سنتي خويش را در برابر تغييرات مستعمراتي متلاشي يافته اند و يا پيگيري استراتژي توزيع عادلانه ثروت ملي در قبال عدم توازن منطقه اي ناشي از رشد نامتوازن سرمايه داري را در مناطق اقماري يا حتي درون متروپل ها موكد دارد.
در اين ميان ليبراليسم مدعي است چون تشخيص خصلت واحد ملي ناممكن است ، لذا نمي توان از تعلق عام جامعه به مليت خاص سخن گفت و اين آرمان ايدئولوژيك روشنفكري ، نماينده رمانتيسيسم معطوف به زبان ملي و ماترك فرهنگ توده و هويت ملي است كه تا بنيادگرايي سياسي و بيگانه هراسي پيش مي رود و سر از فاشيسم در مي آورد و اين در حالي است كه البته نمي توان منكر تاثير مليگرايي بر جنبش هاي آزاديخواهانه جهان سوم در راستاي تحقق حاكميت ملي و دستيابي به مراتبي از رشد اجتماعي گرديد.
ماركسيست ها اما اولاً مليگرايي را نوعي ايدئولوژي بورژوائي مي انگارند كه به منافع طبقات مزبور در هنگام شكوفائياش در ضديت با اشرافيت سنتي طرفدار حقانيت آسماني تابعيت و اطاعت خدمت كرده ؛ ثانياً معتقدند اگرچه ظهور دول ملي با نيازهاي اقتصادي اوايل سرمايه داري تلازم داشته ، ولي با جهاني شدن سرمايه داري اين ايدئولوژي مضمحل مي گردد و ثالثاً گمان دارند مبارزه ملي را مي توان وجهي از مبارزه طبقاتي موسوم به مبارزه طبقاتي خارجي در قالب آموزه كمونيسم دانست.
اما مليگرايي با تأكيد بر برابري اجتماعي كليه آحاد ملت ، غالباً با طرفداري طبقه كارگر از شعارها و تغييرات راديكال همراه بوده و ضمناً مي تواند فصلي از مبارزات انقلابي سوسياليستي در راستاي كسب خودمختاري ملي مقابل سلطه خارجي و استثمار داخلي جلوه كند و بالاخره مبارزات مليگرايانه گاه نيروي مستقلي را در فراسوي ستيزه هاي طبقاتي تشكيل مي دهد.
علي رغم همه اين تنوعات اما مليگرايي مدعي است حكومت ها بايد حائز همان خصائص فرهنگي و هويت قومي تابعان باشند ؛ بازآفريني مواريث ملي زمينه ساز تحقق حاكميت و تفوق سياسي است و انتشار اين ايدئولوژي وحدت بخش به ياري نظام هاي پيشرفته ارتباطات جمعي تسهيل مي گردد ؛ به رغم پيدايي اين آرمان از عدم راهيابي نخبگان ملي به نظام حاكم جهاني اما مي توان از آن براي وحدت طبقات تحت سلطه با ياري حمايتهاي مختصر اقتصادي در برابر افراد و گروه هاي بيگانه سود برگرفت و بالاخره از كاربرد همزمان استعمار زدايي ملي براي توسعه جهان سوم در كنار مبارزه دروني جوامع سرمايهداري بر سر تحصيل برابري منطقه اي منتفع شد.
در اين احوال ، اصطلاح مردم انگيزي(populism) با تكوين حزب پوپوليست امريكا در سال 1892 ميلادي وارد ادبيات سياسي شد . زارعان طرفدار اين حزب معتقد بودند ملي سازي دولتي زمين و راه آهن بهتر از تأكيد بر عملكرد بانك ها و شركت هاي خصوصي انحصارطلب ، منفعت ايجاد مي كند . رفته رفته اما مردم انگيزي سه گونه متمايز يافت كه عبارت بودند از:
اينان ، ترقي را در اشكالي چون شهرنشيني و صنعتي شدن و رشد سرمايه داري انحصاري تقبيح مي كردند ؛ زيرا چنين تحولاتي را موجب انحطاط اخلاقي دانسته و لذا خواهان بازگشت به فضائل گذشته بودند . در هر حال اين ديدگاه به سياستمداران و روشنفكران اعتماد نداشت و مي توانست مردم را به حمايت از مردم سالاري مستقيماً توده اي يا حمايت از رهبران كاريزماتيك و طرفدار ايدئولوژي خويش سوق دهد.
در همين راستا امروزه از نظر ماركسيستي و نوماركسيستي ، مردم انگيزي معني جديدي گرفته كه عمدتاً آن را جنبشي سياسي مي انگارد كه به دنبال بسيج مردم به عنوان افراد بيش از اعضاي گروه هاي خاص اقتصادي – اجتماعي بوده و از اين رهگذر عليه وضعيت كنترل شده از سوي منافع مالي و قدرتمندانه و سرمايه گذاري شده و متمركز حركت مي كند.
اين رويكرد در واكنش به درونمايه غربي فرايند نوسازي (Modernization) به مثابه جريان گذار اجتماع سنتي به جامعه نوين در ابعاد مختلف خودنمائي مي كند. در واقع نوسازي به لحاظ اقتصادي و در تمايز از صنعتي شدن ، متضمن تقسيم كار و استفاده از مديريت علمي و پيشرفت فني و رشد تسهيلات بازرگاني است؛ به لحاظ سياسي از بسط احزاب و پارلمان و انتخابات مخفي و مشاركت جمعي در تصميمگيريها حكايت دارد؛ به لحاظ اجتماعي نشانگر افزايش باسوادي و رشد شهرنشيني و كاهش اقتدار سنت بهواسطه تفكيك پذيري ساختي است و به لحاظ فرهنگي به دنيوي شدن و عقلانيت و علمگرايي و سلب امور فرهنگي از نظام دين ياري و بيعت با ايدئولوژي هاي ملي گرايانه ناظر است.
با اين وجود، اين الگوي خطي از تجارب جوامع توسعه يافته غربي لزوما به رشد صنعتي و توزيع عادلانه مواهب اجتماعي در ملل جهان سوم منجر نمي شود و چونان فرايندي نامتوازن به عقب ماندگي رشد و توسعه وابستگي مي انجامد
در راستاي اين شائبه نوماركسيستي اما البته بسيج (Mobilization) چونان فرايند گرد هم آوردن دهقانان و كارگران براي تحقق اهداف جمعي، به نقد پراكسيس توده اي ماركسيستي تن نمي دهد ؛ زيرا اين روند به لحاظ سياسي ، مردم را با تشكيل احزاب جديد يا نهادهاي سياسي به صحنه مي كشاند تا ماموريت سازماندهي نوسازانه ارزش ها ، نهادها و گروه ها براي تحقق اهداف جامعه اي نظير ايجاد دولت ملي بر مبناي وحدت قومي و فرهنگي را برآورد.
احتمالا اين چشم انداز به فاشيسم (Fashism) بسيار نزديك است ؛ زيرا اين جنبش سياسي ملي گرا و تماميت خواه و آزادي ستيز و ضد كمونيستي و معتقد به حاكميت تك حزبي و رهبريت كاريزمائي از تصور ناكامي ليبراليسم و دمكراسي در حل بحران هاي اقتصادي و اجتماعي به بار آمد و خشونت و خودكامگي و نژادپرستي را موكد داشت و مورد حمايت گروه هاي نظامي و طبقه متوسط و كارگر سرخورده از برهم خوردن نظم اجتماعي و ركود اقتصادي ناشي از جنگ و رشد جنبش هاي سوسياليستي قرار گرفت.
از يكسو رشد سرمايه داري در اشكال دمكراتيك يا ديكتاتورانه به ائتلاف طبقات زميندار و كشاورز و بورژواي شهري وابسته است و در اين ميان اگر رشد كند كشاورزي سرمايه دارانه تابع صور انقيادآميز توليد زراعي گردد ، آن گاه نظام دولتي سركوبگري لازم مي آيد تا تابعيت رعايا را تضمين كند
از طرفي اگر هيچ جناحي از طبقه حاكمه نتواند رهبري خود را به بلوك قدرت بقبولاند، بحران اقتصادي – ايدئولوژيك طبقه حاكمه بالا مي گيرد و فاشيسم چونان راه حل اين وضعيت مورد تهديد از ناحيه طبقه كارگر و نيز طبقه متوسط رانده شده به طبقه مزبور در نتيجه فشار تمركز موسسات عظيم سرمايه دارانه نمودار مي شود.
لذا متلاشي شدن سنت سياستگذاري پارلماني به تجديد سازمان سياسي فاشيستي با تكيه بر اختيارات فراقانوني و البته تحت حمايت سرمايه داري انحصاري ميكشد و در پايان اين مبارزه طبقاتي ، به سيطره سياسي سرمايه داري مالي بر ساير جناحين سرمايه داري مي انجامد . بالاخره تجلي نمادين سركوفتگي جنسي حاكم بر جامعه استبدادي و ناهي از منكر در آئين هاي جمعي به كار مردم انگيزي در اين چهارچوب مي آيد.
مردم انگيزي مي تواند دست راستي يا دست چپي يا تركيبي از هر دو يا هيچ كدام باشد ، ولي در هر حال غالبا ارتجاعي و طرفدار بازگشت به فضائل گذشته است و البته گاه با اجتناب از واپس گرايي ، دم از تجدد اقتصادي – اجتماعي ميزند.
به علاوه اين ديدگاه به لحاظ همايندي با ويژگي هاي شخصيتي و شرايط اجتماعي و مقتضيات متفاوت طبقاتي و الزامات فرهنگي ؛ فاقد خاستگاه قطعي اقتصادي – اجتماعي مشخصي است.
بااين وجود برآمدن شخصيت خودكامه (Autoritarian Personality) در اين بستر چونان ممد بقاي مردم انگيزي قطعي به نظر مي رسد . چنين شخصيتي، خصوصا بنا به تربيت خانوادگي سختگيرانه ، به گرايش هاي ضددمكراتيك متمايل مي شود.
ويژگي هاي اين شخصيت مظلوم واقع شده ، از سلسله مراتب و روابط مستبدانه والدين با فرزند در خانواده اي مردسالار نشات مي گيرد تا او را همواره متناقض نگاه دارد و با تاكيد بر افكار قالبي و متعصبانه و تحجرآميز سركوبگر و رعايت احكام و قراردادها و وابستگي استثمارگرانه ، وي را به فلسفه اجتماعي تكريم قوي و تحقير مومن دارد.
بي نقشي اين شخصيت در اقتصاد رانتي و تكنولوژي معطوف به نظامي گري ، تصور عدالت تفويضي ناشي از انتخابات سياسي را جايگزين عدالت توزيعي ناشي از ديوان سالاري مي سازد و اجتماعگرايي قبيله اي را به اتكاي نفي آموزش و پرورش تخصصي ، برتر از تفكيك پذيري ساختي مي نشاند و همان الگوهاي خانوادگي مردسالارانه اي را رواج مي دهد كه معرفت تاليفي را در مسلخ معرفت تحليلي گردن ميزند و از اين راه ، عقلانيت و تكثر فردي و دنيوي شدن و علمگرايي را فداي احساسات و توحيد جمعي و آخرت گرايي و ايمان گروي مي سازد.
قدرت يابي چنين شخصيتي از دل همه اشخاص هم مسلك او، به تشكيل دولتي محفلي مي كشد كه وفق آن جامعه سياسي شامل تعدادي گروه متشكل گرديده و در واقع نمايندگي سياسي افراد بر اين پايه از طريق عضويت در اين مجامع ذي نفوذ و نه به عنوان افراد انتخاب كننده صورت ميگيرد.
به علاوه در اين جا، تصميماتدولتي پس از مشورت و مذاكره با محافل قدرتمند و متنفذ (Corporatism) جهت شريك سازي آنها در تصميمات به شرط كنترل اعضاء و واگذاري حمايت شان به سياستمداران اتخاذ شده و البته قاعدتا تا حد تعارض با بازار ( بواسطه مداخله در تصميم و انتخاب خصوصي ) و نفي ليبرال دمكراسي ( به واسطه تصميم گيري دولت چونان نماينده مستقيم انتخاب كنندگان ) هم پيش مي رود.
اشاره:
بر اين اساس، پوپوليسم با همه تنوع آن در تاريخ اجتماعي معاصر، بر موج احساسات تودهاي سوار شده و بدينگونه مشروعيت سياسي خاصي را براي خود پي ميريزد.
مطلب حاضر با نگاهي به جامعهشناسي پوپوليسم و ابعاد اجتماعي آن نگاشته شده است.
مردم انگيزي (Populism) ،بسياري از پديده هاي متنوع سياسي را پوشش ميدهد . چنين مفهومي مي تواند به لحاظ اجتماعي ، وجه ذهني و بيناذهني و عيني داشته يا حائز ابعاد خرد و ميانه و كلان باشد ؛ چنانكه به لحاظ اول حاكي از نوعي ايدئولوژي و مناسبات گروهي و جنبشي اجتماعي است و از جهت دوم بر كنش هاي فردي و تعاملات سازماني و پويش هاي ساختي معيني دلالت مي نمايد.
در همه اين موارد اما مردم انگيزي به نحو مشابه بر مدعيات سياسي متمايزي حكم مي كند كه فضيلت و مشروعيت سياسي را ناشي از مردم انگاشته ؛ نخبگان حاكم را فاسد ارزيابي نموده و بهترين راه تحقق اهداف سياسي را در فراسوي نهادهاي واسطه سياسي ، متضمن حضور و استمرار رابطه اي مستقيم ميان حكومت ها و مردم مي داند.
براي درك مردم انگيزي لازم است نسبت آن را با مليگرايي (Nationalism) دريابيم. ايدئولوژي مليگرايي كه بر اين مبنا از وابستگي اشخاص به كشوري معين بر پايه خصائص مشتركي چون زبان و دين و نژاد و قوميت سخن مي گويد ، مشروعيت سياسي دولت را منوط به حاكميت ملي مي داند و چونان مسلك سياسي برآمده از خواست وحدت ملي كشورهاي توسعه يافته يا جنبش هاي ملي مستعمراتي جهان معاصر ، گاه در پرتو علائق جهان وطني رنگ مي بازد و زماني در برابر مقتضاي جهاني شدن بين المللي ، تقويت شده و موضع مي گيرد.
از منظر نخست ، رشد تجارت به حذف اختلافات ملي جوامع مي انجامد و بلكه ستيزه ها از كانال ايدئولوژي هاي طبقاتي و نه ملي گرايانه تبلور مي يابند ؛ ولي از نگره دوم ، طبقه فرودست خود را پايبند آرمان سوسياليسمي بين المللي مييابد كه تحقق مقدرش به درگيري نياز نداشته و حتي تعارض ملل مخالف را براي حذف خودشان تأييد مي كند و از اين راه صرفاً به جنبشي در راستاي استيفاي حاكميت ملي يا نفي امپرياليسم در جهان سوم از حيث مقابله با جهاني شدن تقليل مي يابد.
مليگرايي مي تواند از صدور ميراث رمانتيك وحدتگرايي ملل اروپائي به جهان سوم پرده بردارد يا واكنشي ضد استعماري را در جوامعي نشان دهد كه سازمان اجتماعي سنتي خويش را در برابر تغييرات مستعمراتي متلاشي يافته اند و يا پيگيري استراتژي توزيع عادلانه ثروت ملي در قبال عدم توازن منطقه اي ناشي از رشد نامتوازن سرمايه داري را در مناطق اقماري يا حتي درون متروپل ها موكد دارد.
در اين ميان ليبراليسم مدعي است چون تشخيص خصلت واحد ملي ناممكن است ، لذا نمي توان از تعلق عام جامعه به مليت خاص سخن گفت و اين آرمان ايدئولوژيك روشنفكري ، نماينده رمانتيسيسم معطوف به زبان ملي و ماترك فرهنگ توده و هويت ملي است كه تا بنيادگرايي سياسي و بيگانه هراسي پيش مي رود و سر از فاشيسم در مي آورد و اين در حالي است كه البته نمي توان منكر تاثير مليگرايي بر جنبش هاي آزاديخواهانه جهان سوم در راستاي تحقق حاكميت ملي و دستيابي به مراتبي از رشد اجتماعي گرديد.
ماركسيست ها اما اولاً مليگرايي را نوعي ايدئولوژي بورژوائي مي انگارند كه به منافع طبقات مزبور در هنگام شكوفائياش در ضديت با اشرافيت سنتي طرفدار حقانيت آسماني تابعيت و اطاعت خدمت كرده ؛ ثانياً معتقدند اگرچه ظهور دول ملي با نيازهاي اقتصادي اوايل سرمايه داري تلازم داشته ، ولي با جهاني شدن سرمايه داري اين ايدئولوژي مضمحل مي گردد و ثالثاً گمان دارند مبارزه ملي را مي توان وجهي از مبارزه طبقاتي موسوم به مبارزه طبقاتي خارجي در قالب آموزه كمونيسم دانست.
اما مليگرايي با تأكيد بر برابري اجتماعي كليه آحاد ملت ، غالباً با طرفداري طبقه كارگر از شعارها و تغييرات راديكال همراه بوده و ضمناً مي تواند فصلي از مبارزات انقلابي سوسياليستي در راستاي كسب خودمختاري ملي مقابل سلطه خارجي و استثمار داخلي جلوه كند و بالاخره مبارزات مليگرايانه گاه نيروي مستقلي را در فراسوي ستيزه هاي طبقاتي تشكيل مي دهد.
علي رغم همه اين تنوعات اما مليگرايي مدعي است حكومت ها بايد حائز همان خصائص فرهنگي و هويت قومي تابعان باشند ؛ بازآفريني مواريث ملي زمينه ساز تحقق حاكميت و تفوق سياسي است و انتشار اين ايدئولوژي وحدت بخش به ياري نظام هاي پيشرفته ارتباطات جمعي تسهيل مي گردد ؛ به رغم پيدايي اين آرمان از عدم راهيابي نخبگان ملي به نظام حاكم جهاني اما مي توان از آن براي وحدت طبقات تحت سلطه با ياري حمايتهاي مختصر اقتصادي در برابر افراد و گروه هاي بيگانه سود برگرفت و بالاخره از كاربرد همزمان استعمار زدايي ملي براي توسعه جهان سوم در كنار مبارزه دروني جوامع سرمايهداري بر سر تحصيل برابري منطقه اي منتفع شد.
در اين احوال ، اصطلاح مردم انگيزي(populism) با تكوين حزب پوپوليست امريكا در سال 1892 ميلادي وارد ادبيات سياسي شد . زارعان طرفدار اين حزب معتقد بودند ملي سازي دولتي زمين و راه آهن بهتر از تأكيد بر عملكرد بانك ها و شركت هاي خصوصي انحصارطلب ، منفعت ايجاد مي كند . رفته رفته اما مردم انگيزي سه گونه متمايز يافت كه عبارت بودند از:
1. مردم انگيزي مرد كوچك:
اينان ، ترقي را در اشكالي چون شهرنشيني و صنعتي شدن و رشد سرمايه داري انحصاري تقبيح مي كردند ؛ زيرا چنين تحولاتي را موجب انحطاط اخلاقي دانسته و لذا خواهان بازگشت به فضائل گذشته بودند . در هر حال اين ديدگاه به سياستمداران و روشنفكران اعتماد نداشت و مي توانست مردم را به حمايت از مردم سالاري مستقيماً توده اي يا حمايت از رهبران كاريزماتيك و طرفدار ايدئولوژي خويش سوق دهد.
2. مردم انگيزي اقتدارگرا :
در همين راستا امروزه از نظر ماركسيستي و نوماركسيستي ، مردم انگيزي معني جديدي گرفته كه عمدتاً آن را جنبشي سياسي مي انگارد كه به دنبال بسيج مردم به عنوان افراد بيش از اعضاي گروه هاي خاص اقتصادي – اجتماعي بوده و از اين رهگذر عليه وضعيت كنترل شده از سوي منافع مالي و قدرتمندانه و سرمايه گذاري شده و متمركز حركت مي كند.
اين رويكرد در واكنش به درونمايه غربي فرايند نوسازي (Modernization) به مثابه جريان گذار اجتماع سنتي به جامعه نوين در ابعاد مختلف خودنمائي مي كند. در واقع نوسازي به لحاظ اقتصادي و در تمايز از صنعتي شدن ، متضمن تقسيم كار و استفاده از مديريت علمي و پيشرفت فني و رشد تسهيلات بازرگاني است؛ به لحاظ سياسي از بسط احزاب و پارلمان و انتخابات مخفي و مشاركت جمعي در تصميمگيريها حكايت دارد؛ به لحاظ اجتماعي نشانگر افزايش باسوادي و رشد شهرنشيني و كاهش اقتدار سنت بهواسطه تفكيك پذيري ساختي است و به لحاظ فرهنگي به دنيوي شدن و عقلانيت و علمگرايي و سلب امور فرهنگي از نظام دين ياري و بيعت با ايدئولوژي هاي ملي گرايانه ناظر است.
با اين وجود، اين الگوي خطي از تجارب جوامع توسعه يافته غربي لزوما به رشد صنعتي و توزيع عادلانه مواهب اجتماعي در ملل جهان سوم منجر نمي شود و چونان فرايندي نامتوازن به عقب ماندگي رشد و توسعه وابستگي مي انجامد
در راستاي اين شائبه نوماركسيستي اما البته بسيج (Mobilization) چونان فرايند گرد هم آوردن دهقانان و كارگران براي تحقق اهداف جمعي، به نقد پراكسيس توده اي ماركسيستي تن نمي دهد ؛ زيرا اين روند به لحاظ سياسي ، مردم را با تشكيل احزاب جديد يا نهادهاي سياسي به صحنه مي كشاند تا ماموريت سازماندهي نوسازانه ارزش ها ، نهادها و گروه ها براي تحقق اهداف جامعه اي نظير ايجاد دولت ملي بر مبناي وحدت قومي و فرهنگي را برآورد.
3. مردم انگيزي انقلابي :
احتمالا اين چشم انداز به فاشيسم (Fashism) بسيار نزديك است ؛ زيرا اين جنبش سياسي ملي گرا و تماميت خواه و آزادي ستيز و ضد كمونيستي و معتقد به حاكميت تك حزبي و رهبريت كاريزمائي از تصور ناكامي ليبراليسم و دمكراسي در حل بحران هاي اقتصادي و اجتماعي به بار آمد و خشونت و خودكامگي و نژادپرستي را موكد داشت و مورد حمايت گروه هاي نظامي و طبقه متوسط و كارگر سرخورده از برهم خوردن نظم اجتماعي و ركود اقتصادي ناشي از جنگ و رشد جنبش هاي سوسياليستي قرار گرفت.
از يكسو رشد سرمايه داري در اشكال دمكراتيك يا ديكتاتورانه به ائتلاف طبقات زميندار و كشاورز و بورژواي شهري وابسته است و در اين ميان اگر رشد كند كشاورزي سرمايه دارانه تابع صور انقيادآميز توليد زراعي گردد ، آن گاه نظام دولتي سركوبگري لازم مي آيد تا تابعيت رعايا را تضمين كند
از طرفي اگر هيچ جناحي از طبقه حاكمه نتواند رهبري خود را به بلوك قدرت بقبولاند، بحران اقتصادي – ايدئولوژيك طبقه حاكمه بالا مي گيرد و فاشيسم چونان راه حل اين وضعيت مورد تهديد از ناحيه طبقه كارگر و نيز طبقه متوسط رانده شده به طبقه مزبور در نتيجه فشار تمركز موسسات عظيم سرمايه دارانه نمودار مي شود.
لذا متلاشي شدن سنت سياستگذاري پارلماني به تجديد سازمان سياسي فاشيستي با تكيه بر اختيارات فراقانوني و البته تحت حمايت سرمايه داري انحصاري ميكشد و در پايان اين مبارزه طبقاتي ، به سيطره سياسي سرمايه داري مالي بر ساير جناحين سرمايه داري مي انجامد . بالاخره تجلي نمادين سركوفتگي جنسي حاكم بر جامعه استبدادي و ناهي از منكر در آئين هاي جمعي به كار مردم انگيزي در اين چهارچوب مي آيد.
مردم انگيزي مي تواند دست راستي يا دست چپي يا تركيبي از هر دو يا هيچ كدام باشد ، ولي در هر حال غالبا ارتجاعي و طرفدار بازگشت به فضائل گذشته است و البته گاه با اجتناب از واپس گرايي ، دم از تجدد اقتصادي – اجتماعي ميزند.
به علاوه اين ديدگاه به لحاظ همايندي با ويژگي هاي شخصيتي و شرايط اجتماعي و مقتضيات متفاوت طبقاتي و الزامات فرهنگي ؛ فاقد خاستگاه قطعي اقتصادي – اجتماعي مشخصي است.
بااين وجود برآمدن شخصيت خودكامه (Autoritarian Personality) در اين بستر چونان ممد بقاي مردم انگيزي قطعي به نظر مي رسد . چنين شخصيتي، خصوصا بنا به تربيت خانوادگي سختگيرانه ، به گرايش هاي ضددمكراتيك متمايل مي شود.
ويژگي هاي اين شخصيت مظلوم واقع شده ، از سلسله مراتب و روابط مستبدانه والدين با فرزند در خانواده اي مردسالار نشات مي گيرد تا او را همواره متناقض نگاه دارد و با تاكيد بر افكار قالبي و متعصبانه و تحجرآميز سركوبگر و رعايت احكام و قراردادها و وابستگي استثمارگرانه ، وي را به فلسفه اجتماعي تكريم قوي و تحقير مومن دارد.
بي نقشي اين شخصيت در اقتصاد رانتي و تكنولوژي معطوف به نظامي گري ، تصور عدالت تفويضي ناشي از انتخابات سياسي را جايگزين عدالت توزيعي ناشي از ديوان سالاري مي سازد و اجتماعگرايي قبيله اي را به اتكاي نفي آموزش و پرورش تخصصي ، برتر از تفكيك پذيري ساختي مي نشاند و همان الگوهاي خانوادگي مردسالارانه اي را رواج مي دهد كه معرفت تاليفي را در مسلخ معرفت تحليلي گردن ميزند و از اين راه ، عقلانيت و تكثر فردي و دنيوي شدن و علمگرايي را فداي احساسات و توحيد جمعي و آخرت گرايي و ايمان گروي مي سازد.
قدرت يابي چنين شخصيتي از دل همه اشخاص هم مسلك او، به تشكيل دولتي محفلي مي كشد كه وفق آن جامعه سياسي شامل تعدادي گروه متشكل گرديده و در واقع نمايندگي سياسي افراد بر اين پايه از طريق عضويت در اين مجامع ذي نفوذ و نه به عنوان افراد انتخاب كننده صورت ميگيرد.
به علاوه در اين جا، تصميماتدولتي پس از مشورت و مذاكره با محافل قدرتمند و متنفذ (Corporatism) جهت شريك سازي آنها در تصميمات به شرط كنترل اعضاء و واگذاري حمايت شان به سياستمداران اتخاذ شده و البته قاعدتا تا حد تعارض با بازار ( بواسطه مداخله در تصميم و انتخاب خصوصي ) و نفي ليبرال دمكراسي ( به واسطه تصميم گيري دولت چونان نماينده مستقيم انتخاب كنندگان ) هم پيش مي رود.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}